کسی را ندارد، نه اینکه بی کس و کار باشد
بلکه کسی را ندارد
.
.
.
کسی را ندارد، نه اینکه بی کس و کار باشد
بلکه کسی را ندارد
.
.
.
آدم سنش میره بالا چقدر یه وقتایی عجیب میشه، برمیگرده به دورانی که ازش عبور کرده
اینروزا ترسو شدم و این برام خیلی تازگی داره، بسیار آدم کله شق و نترسی بودم که به ندرت از چیزی پیش میومد که بترسم، یعنی با ترسهام روبرو شدم و ازشون عبور کردم، اما چند وقته که به شدت از تاریکی میترسم، غروبها که هوا میره تاریک بشه دلهره میگیرم، دلم آشوب میشه، غم تمام وجودمو میگیره و بی جهت با هر تلنگری حتی شده یه متن کوچک یا یه سلام حالت خوبه یک دوست، میزنم زیر گریه، عین بچه ها شدم انگار دنبال بهانه باشم
وقتی موقع خواب میشه میرم تو اتاق و درب رو میبندم و با لامپ روشن سه کنج دیوار و پشت به دیوار سعی میکنم بخوابم مدام هم انگار نسبت به اطرافم بی اعتماد باشم پلکهام آماده باز شدن هستن، از زیر درب اتاق گاهی حس میکنم یکی داره رد میشه یا انگشتاشو گذاشته روی در، نفسم میخواد بند بیاد، الان دقیقا دو هفته است که اینجوری شدم و دلم برای یک خواب بدون فکرای پریشان و ترس به شدت تنگ شده
تنهایی بدترین سوهان روح آدمیزاد است
پسرم دلم برات تنگ شده