دقیقا چهار روز است که از تو بیخبرم
چقدر سخت است نبودنت
درست مثل بیماران تب نوبه، هر از چند ساعتی که میگذرد میایم میبینم هنوز هم نیستی سرم سنگین میشوم صورتم داغ میشود و تب میکنم
باید نبودنت را بخاطر زندگی ات بپذیرم مبادا دوباره سر سخن باز کنمو بگویم باش من به بودنت به دیدنت به نگاهت به حضورت محتاجم
و چه سخت با من تا کردی
کمی انصاف میداشتی
تمام تو مال اوست کاش این اندک از خودت را از من نمی گرفتی
چطور فرداها را باید سر کنم
مگر میشود مگر میتوانم
مطمینم من طاقت نمی آورم
مانند مرغی که لانه اش را گم کرده سرگردان و پریشانم
تو فکر میکنی بتوانم بدون تو زنده بمانم
نمیدانم...
- ۹۷/۰۲/۱۵