پنج سال گذشت، زود نگذشت اما گذشت، با شادی با رنج با فراق با وفاق گذشت باز هم میگذرد و آنچه باقی می ماند ردپای ماست بر گذر زمان، همچون تویی که رفتی و شدی یاور رهگذران و منی که ماندم در حسرت گذر تو و آن رهگذران بر کوچه باغ زمان، شاید آن گذر یکی بود اما هر کدام در نقطه ای از خط ایستادیم که نه تو و نه آن رهگذران، گذارشان به آن گذر نیفتاد، ندیدمت و نه توانستم سراغی بگیرمت، یاوری شدی که سالهاست میشناسمش اما نمیشناسمش
خیلی زود دیر میشود و حرفها و کتابهای نوشته شده دیگر فرصتی برای خوانده شدن پیدا نمیکنند
نمی دانم چرا یاد وبلاگت افتادم و این مطلب را برای هزارمین بار خواندم و برای بار آخر باز هم از خودم پرسیدم با من بود؟ می شود اینهمه خوشبختی را یکجا داشت؟ هنوز هم امید از حرفهایت به مشام می رسد اما نمیدانم چرا مدام در قلبم ندایی به گوش می رسد که خیلی دیر شده است برای هر حرفی و هر کتابی
شاید دیگر ننویسی و نخوانی اما در قلبت میفهمی که گذر زمان چقدر بی رنگت کرده است آنقدر که شاید دیگر نقش زلال آبی عشق در دریای نگاهش موج نزند و قلمی برای نوشتن از آن به سر تیتر ورقی نلغزد، قابل درک است تا بوده زمان بر نقش جان اینگونه خط تیز و براق خود را بر جای گذاشته است و فرار از بی فروغی ممکن نیست
کاش میشد امیدوار تر نگاه کرد کاش میشد پر رنگ تر دیده شد
کاش میشد هرگز فراموش نشد
بیست و دوم خرداد ۹۲
- ۹۷/۰۹/۱۶