تا چشمام گرم شد خوابتو دیدم، تو یه باغ سیب بودیم، که درختاش شکوفه کرده بود سفید صورتی و برخی از اونها میوه شده بودن تداخل فصلها در اونجا توجهمو به خودش جلب کرده بود حیران انهمه زیبایی و تداخل شده بودم از دوردستها مردی نزدیک میشد کم کم متوجه شدم تویی، با لبخندی بر لب و سبدی پر از سیب گلاب، بهت نگاه نکردم گفتی با من قهری، گفتم نه، تو حقته بدون حضور مزاحمی چون من به زندگیت برسی چرا باید ناراحت باشم فقط دیگه برنگرد دیگه پیگیرم نشو دیگه نیا، اشک تو چشمات جمع شد گفتی چطور دلت میاد اینحرفارو بهم بگی اگه رفتم برا این بوده که برگردونمت، نگاهت کردمو گفتم بی محلی میکنی که برگردم، شگفتا از کارهای تو، لطفا برو برای همیشه برو، و در آخر گفتی باشه میرم ولی عوضش قول بده درمانتو ادامه بدی و بری جواب آزمایشتو فردا بگیری، نگاهت کردمو با صدای لرزان بغض آلودی گفتم به تو ربطی نداره تویی که برات اهمیت نداشت حالوروزم الان من چرا باید به حرفت اهمیت بدم و یکدفعه بغضم ترکید و تو خواب زدم زیر گریه، از خواب پریدم و دیدم واقعا چقدر گریه کردم و داشتم با خودم آخرین جمله هارو تو بیداری تکرار میکردم
رفتی برای همیشه برو مگه برات مهم بود حالوروزم که اینطور باهام رفتار کردی
چقدر پریشانم که خوابهایم نیز اینگونه پریشان شده است
- ۹۷/۰۹/۲۸