گر چه غافلگیر شدن رو دوست ندارم اما وقتی امروز صبح حدود ساعتای هفت گوشیم زنگ خورد و من بی توجه به شماره ای که روی صفحه افتاده بود جواب دادم و صدای مردی را شنیدم که هم اسم و فامیلت است، باید بگم یک لحظه چنان شاد و دلتنگت شدم که بغض کردم و سعی کردم متوجه نشه، حال و احوالی پرسید و در مورد بچه هامون و شرایط اجتماعی و کرونا و احوالات کاریمون صحبت کردیم، تو ادارشون رییس شده بود و براش خیلی خوشحال شدم و وقتی فهمید منم رفتم به دفتر دیگری و مدیرم خانم هستش یه نفس عمیقی کشید و گفت چه عالی فکر کنم اینطوری راحتتری، گفتم در حقیقت جنسیت مدیر زیاد برای من فرقی نمیکنه، برام سلامت اداری فرد خیلی مهمتره
خلاصه کلی صحبت کردیم و در تمام لحظات که صداشو میشنیدم به یاد تو بودم و صدای تو با لهجه شیرین آذری در عمق جانم میپیچید، روی هم رفته خوشحال شدم که به یادم بوده و وقتی خداحافظی کردیم گفت فکر نمیکردم جواب بدی دلم برات تنگ شده بود آخه بهم گفته بودی بی مورد تماس نگیرم و عذرخواهی کرد، من هم بهش گفتم منظورم ناراحت کردن شما نبوده و اینکه احوال هم را بپرسیم من اشکالی در ان نمی بینم، فقط گفتم زیاد تماس نداشته باشیم مثلا سالی یکبار باشد خوب است، خندید و گفت من که حرف نامربوطی نمیزنم و صرفا زندگی پر فراز و نشیب شما و روحیه پر تلاشو عاشق پیشه ات برایم جالب است و ازت درس میگیرم اگر ماهی یکبار تماس بگیرم اشکال دارد، خیلی محکم گفتم بله، اگر ممکنه تا کاری نداشتین تماس نگیرین، کمی بهش برخورد و ازش معذرت خواستم و گفتم میترسم جای او را در قلب و زندگی ام با تو پر کتم و من نمی خواهم دوباره راههای رفته را طی کنم، دیگر نمیخواهم به عنوان یک دوست با مردی صحبت کنم که نتیجه اش بشود بی احترامیها و نادید گرفته شدنهایی که روحم را آزار بدهد، گفت مطمینم هیچوقت نمیزاری جای اونو تو زندگی و قلبت کسی بگیره در این سه سال که میشناسمت که موفق نشدم، لبخندی زدم و به این فکر کردم که راست میگوید هیچ مردی برای من اینگونه نیست که تو هستی و دوباره به دلیل بودنت در قلب و زندگی ام فکر کردم و آهی کشیدمو گفتم خوشحال شدم از احوالپرسیتون زهرا جان را ببوسید و خداحافظ
و تمام شد، اما بقیه روز قلب من تنگ بود و مدام نفسم بند می آمد و ضربان قلبم بی نظم شده بود و گاه و بیگاه چشمهایم پر و خالی میشد
امیدوارم حالت خوب باشد
خدا حافظ
- ۹۹/۰۴/۲۳