صحن اصلی حرم همیشه جایی بوده که راحت تونستی پیدام کنی، اومدی دنبالم نشسته بودم یه گوشه ای با خودم زندگیمو مرور میکردم لبهامو محکم روی هم گذاشته بودم انگار میترسیدم کلمه ای از درونش بیرون بپره، آرام نزدیک شدی کنارم نشستی گفتی حالت که میددونم تعریفی نداره لاقل با من حرف بزن سبک بشی، نگاهت کردم و در سکوت دقایقی گذشت، بلند شدی روبروم ایستادی گفتی بیا قدم بزنیم بیا اصلا بریم سمت پنجره فولاد با آقا درددل کنیم، باز هم فقط نگاهت کردم، خسته شدی گفتی با من حرف بزن من کنارتم، بلند شدم بی توجه به حرفهات راه افتادم و رفتم، پشتمو اصلا نگاه نکردم چادرمو محکم گرفته بودم باد شدیدی وزدیدن گرفت و چند ثانیه بعد طوفان شد و تمام....
تو اگه میخواستی کنارم باشی همراهم باشی
نمی رفتی
تو اگه میخواستی حرفامو که گاهی حتی جرات تکرارشو با خودم هم ندارم بشنوی
اگه میخواستی کمکم کنی
نمی رفتی
- ۹۹/۰۵/۱۶