شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

زندگی شیرین تر از آنست که فکرش را بکنی، فقط باید آنکه می بایست باشد، با تمام وجود باشد نه سایه و هاله ای از بودن
بخاطرت از خیلی چیزها گذشتم اما بخاطرم یک ذره گذشت نکردی
کاش می توانستی عظمت عشق مرا درک کنی
اما چه سود از گفتنهایی که حاصلش سکوت است
کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

پیام های کوتاه
بایگانی
پیوندها
  • ۱
  • ۰

دلم برای حرف زدن تنگ شده است امروز عجیب دوست داشتم یکی بود باهاش درددل میکردم اما زندگی اونقدر سخت شده یا بهتر بگم اونقدر زندگی رو سخت میگیرن که دیگه جایی برای یکی مثل من که شده حتی یک ساعت از وقتشونو بگذارند، باقی نمیمونه، این بود که دوباره اینجام تا چند خطی بنویسم و با خودم بگم من هنوز اینجارو دارم اگر که در هیچ قلبی خانه ندارم...

از گلایه بگذریم، هفته گذشته بسیار روزهای پر تنشی با خود داشت، خرفهای سهمگین، تصمیمات سنگین و لحظات پر مسوولیت

کمیسیون پزشکی یکشنبه روی عکس جدید از زوایای انحراف ستون مهره آقا پسر، تشکیل شد و آقای دکتر باباشاهی با کمال دقت تمام مخاطرات پیرامون عمل جراحی را برایم توضیح دادن، امروز که در حال نوشتن این مطالب هستم میدانم که اگر عمل جراحی کند هم امکان بازگشت این تاب خوردگی مهره ها وجود دارد و این خصلت ژنتیکی در این مهره ها نهادینه شذه است و تنها میتواند بصورت مقطعی مشکل را مرتفع کند تازه اگر قطع نخاع نشود و یا آسیب عصبی به اعضای بدنش وارد نشود

به همین خاطر کنیسیون نظرش این بود که بهتر است عمل نشود و در این دو سال پیش رو با کمک کیلینیک های توانبخشی بتواند به زندگی عادی اش برسد و در صورت افزایش درجه انخراف شصت و چهار به هفتاد به بالا در سالهای آتی، ریسک خطر جراحی را به جان بخرد، اینکه بتوانیم این موضوع را بپذیریم روزهای زیادی طول کشید و بلاخره دیروز رفتم برای دریافت معرفی نامه از بیمه تکمیلی برای تزریقات لازم جهت کاهش درد کمرش توسط اقای دکتر نقره کار در بیمارستان پاستور اقدام کردم یکم شهریور معرفی نامه حاضر است و میروم برای انجام کارهای بیمارستان، میدانی خیلی سخت است مادر باشی شاهد درد فرزند باشی راهی هم برای بهبودی اش نداشته باشی و فقط امید ببندی که برایش کاری کنند که تنها درد نکشد، آنقدر برایم اینروزها سخت میگذرد انگار در رویایی وهم انگیز و تمام نشدنی به سمت کابوسی هولناک مدام قدم برمیدارم، دیگر دردهای خودم را از یاد برده ام، گاهی فقط قلبم به من میگوید حواست باشد من دیگر کلیه نیستم که دردش را نادید بگیری، بگیرم رفتمو کارت تمام است، این هشدارهای گاه و بیگاه قلبم به من می گوید اوضاع زیادم قابل تحمل نیست و بلاخره قلب است و کانونی مهم و قابل توجه، بهتر است کمی نیز به کارکردش بی اندیشم اگر قرار است زنده بمانمو تمام قد پشت پسرم بایستم

دیروز تولدش بود برایش کیک تولد درست کردم و دوستش آمد دیدنش و برایش یک گلدان زیبا از چند کاکتوس کوچولو آورد عشق در چشمانش موج میزد با لذت و با حسی پدرانه به آن نگاه میکرد به من گفت عکسش را فرستاده ام به یکی از سایتهای اینستاگرام تا برایم موارد لازم برای نگهداری از آن را ارسال کند مامان مراقبش باش تا از بیمارستان مرخص میشوم، وقتی اینحرفها را میگفت پشتم به او بود و داشتم گلدانش را نگاه میکردم که چشمانم پر شد و تا پلک زدم و بیرون بروم مبادا اشکهایم را ببیند قطره اشکم افتاد روی خاک سرخ گلدانش و سنگریزه ها را خیس کرد، امیدوارم شوری آن، خاکش را مثل بختم شور نکند

  • ۹۹/۰۵/۲۷
  • شکوفه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی