شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

زندگی شیرین تر از آنست که فکرش را بکنی، فقط باید آنکه می بایست باشد، با تمام وجود باشد نه سایه و هاله ای از بودن
بخاطرت از خیلی چیزها گذشتم اما بخاطرم یک ذره گذشت نکردی
کاش می توانستی عظمت عشق مرا درک کنی
اما چه سود از گفتنهایی که حاصلش سکوت است
کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

پیام های کوتاه
بایگانی
پیوندها
  • ۰
  • ۰

عشق درون ماست و از ماست، دیگر من نیست، اوست که همچنان هست، مانند فصادی که برای مداوای مجنون میخواست رگ مجنون بزند برای مداوای سرگشتگی اش از او خون بگیرد، که ناگهان دستش را گرفت و گفت مراقب باش رگ لیلی نزنی او در من است، از من است، با من است... 

این است حقیقت عشقی که مدام در قلب و روح و روان می جوشد 

عشقهایمان پایدار و سرمست از یاد خدا، یاد علی و خاندان پیمبر ص 

عید هممون خیلی مبارک  

 

مدتهاست دیگه از خوابهایم و رازهایم با خالق هستی نمینویسم، اما اینبار خیلی دلم میخواهد واقعه ی امروز را تعریف کنم، نمی دانم چرا... 

دیشب خواب دیدم مادرم به من سپرد نذری عدس پلوی عاشورا را بلند شوم بپزم و خودش رفت پی کار دیگری، تعجب کردم همینطور با خودم میگفتم امروز که عاشورا نیست، امروز عید غدیر است، بلند شدم شروع کردم به پختن غذا، وقتی غذا آماده شد ظرف غذای نذری کشیدم، همه خوردند غذا کم آمد گفتم وای پس چرا اینقدر کم پختم برای توزیع بین مردم که نماند، دیدم پسرکی با لباس های پاره و نامرتب از کنار دیس غذا ذره ذره لقمه برمیدارد و در دهانش میگذارد میگوید همین کم هم قبول است، یک آن به خودم آمدم دیدم به جای عدس پلو، شوید باقالی پلو با مرغ پخته ام، سریع رفتم سر قابلمه ای که مادرم کنار گذاشته بود دیدم عدس نیم پز شده آنجا مانده، خواهرم نرگس آمد گفت اشکال ندارد این را هم بپزیم، ناگهان در خواب بخاطرم آمد که برای سلامتی نرگس نذر کردم یکی از اعیاد احسان میکنم، از خواب پریدم هنوز گیج بودم، دست و صورتم را امدم بشویم یادم امد تنها بسته مرغی که داشتم را از فریزر گذاشته ام بیرون یخش باز شود و میخواستم خورشت مرغ بپزم، آنوقت بود که ناهار امروز را شوید باقالی پلو با مرغ پختم و هی نگاهش کردم گفتم من این را به نیت مهمان علی ع بودن میپزم و سلامتی هممون ولی کم است نهایت یک نفر را بتوانیم غذا بدهیم، تازه اگر خودم کم بخورم، وقتی غذا حاضر شد، برای خودمان ریختم خوردیم برای مهمانمان هم کشیدم گذاشتم کمی بخارش برود بعدا بکشم در ظرف یکبار مصرف، یک تکه مرغ بزرگ تر را برای مهمانمان گذاشتم و برای خودم کمی از استخوانهایش ماند، تا غذا خوردیم گفتم من این یک عدد غذای نذری را ببرم ببینم قسمت کیست که در خواب من بوده است، لباس پوشیدم ظرف غذا را برداشتم و ناخودآگاه دستم رفت به سمت قاشق و چنگال، با خودم گفتم چرا من اینقدر گیج میزنم، نذری را که با قاشق نمی دهند همسایه ها خودشان ظرف دارند ببینیم کدامشان عید را خانه مانده است قسمتش می شود، اما گفتم حتما لازم بوده است، قاشق و چنگالی در کیسه فریزر پیچاندم گذاشتم کنار ظرف غذای یکبار مصرف و راه افتادم، همسایه ها که قاشق و چنگال دارند پس قرار است این قسمت کسی در خیابان شود، در فکر بودم در کوچه را باز کردم مردی با صورتی آفتاب سوخته و تکیده از گرمای سه بعدازظهر از جلویم رد شد، کوچه را نگاه کردم آیا کسی بود که فکر کنم به این غذا نیاز دارد، ولی کسی نبود، با خودم گفتم حتما قسمت همین آقا است، رفتم جلو گفتم بفرمایید آقا، نگاهم نکرد با تعجب ظرف غذا را نگاه میکرد، گفتم غذاست، گرفت و گفت قبول باشد، گفتم مهمان حضرت علی ع هستید، سریع برگشتم سمت خانه، رفتم بالا و با آرامش مانتو را در اوردم رفتم دستهایم را شستم و یک آن گفتم حکمتش چه بود، آیا آن مرد مستحق بود؟! از سر کنجکاوی از بالکن آشپزخانه کوچه را نگاه کردم دیدم مرد رفته کنار دستگاه خودپرداز تا کار بانکی انجام بدهد و موقع رفتن از آنجا مشمای غذا را برداشت و ناگهان پسری با لباس های از کار نامرتب با چرخ دستی اش از کوچه کناری داخل خیابان پیچید، همینطور مبهوت آن صحنه را نگاه میکردم ببینم چه میشود، پسرک زباله گرد بود در برق آفتاب چرخ دستی زباله های جمع کرده را به زور هول میداد، مرد صدایش کرد و غذا را به او داد، من همانطور متحیر مانده بودم که آن پسر که در خواب دیدم همین بود، پسر سرش را بالا آورد غذا را گرفت دید قاشق هم داخلش هست لبخند زد و از مرد خداحافظی کرد، مرد موقع رفتن چیزی به او گفت، احتمالا او هم گفته است؛ مهمان حضرت علی ع هستی  :))

  • ۰۱/۰۴/۲۷
  • شکوفه

نظرات (۱)

  • سایه های بیداری
  • با احترام

     

    داستان جالبی بود . مثل همۀ داستانهای شبیه این که بیشمار شندیم .

    اما یک سوال برایم پیش آمده و آن اینکه :

    چرا آن دست غیبی که میتواند داستانی اینچنین واقعی رقم بزند ، از حقیقت زندگی آن پسر زباله گرد غافل است ؟

    آیا اینقدر غرق در ساختن چنین داستانهایی شده که از اصل حقیقت غافل مانده ؟

    آیا نمیشد آن دست غیب ، بی واسطه و به جای صدقه و نذری ، آن پسر زباله گرد را همسان دیگر همسن و سالهای او پدید آوَرد که به جای زباله گردی ، او نیز از نعمت سیری شکم بهره مند میشد ؟

    مولانا می گوید :

    لقمه بخشی ، آید از هر کس به کس

    حلق بخشی ، کار یزدان است و بس

    و من در تعجبم که آن یزدان ، چرا برخی حلقها را بهره مند از لقمه میکند و برخی دیگر را نه .

    به نظرم ما باید داستانهایمان را به آن سو سوق دهیم و علتها را جستجو کنیم . وگرنه معلولها ( پسر زباله گرد ) هزاران در هزار ، هر روز پیش چشممان هست و یک وعده سیر کردن شکم آنها ، آن هم با صدقه و نذری ، هنری نیست که به آن تفاخر کنیم . و تازه آن هم با منتی تمام عیار بر هر دو سو . منتی بر آن پسر و منتی دیگر بر امامی .

    « چشمها را باید شست

    جور دیگر باید دید »

    دستگیری از افتادگان بسیار نیکوست .

    اما اگر ریشۀ آن " افتادن " ها را ندانیم ، بر خود نبالیم که خیلی می فهمیم .

    موفق باشید .

    پاسخ:
    سلام وقتتون بخیر، این داستان نبود یک بخش از حقیقت زندگی من بود که به اشکال مختلف در برهه های زمانی متفاوت رقم میخورد و گاهی از آنها در این صفحه حرف میزنم و اصلا محض تفاخر نیست، برای این است که یادم بماند خدا حواسش به همه ما هست و در شرایط مختلف برمیگردم نوشته هایم را مرور می کند، گاهی هم دوستان برگه سبزی از این برش های حقیقی بر میدارند گاهی هم نقد می کنند و گاهی هم نظرات خود را مطرح می کنند که همه اینها باعث اندیشیدن می شود
    من فکر میکنم قرار نیست همه ما در نازو نعمت زندگی کنیم و معنای تلاش از بین برود،  آن افرادی که نان خود را بی دغدغه دارند هرگز آنچه پسرک در لحظات سخت خود به دست می آورد حاصل نمیکنند، داراها نیز دغدغه هایی برایشان آفریده شده است که روز و شب در پی آن هستند، حقیقت زندگی راحتی و آسایش نیست، رنج و محنت مداوم هم نیست، چه بسا لحظات شاد آن پسرک از لحظات شاد منو شما شادتر است، به نظرم به جای گلایه بیاییم به حقیقت این جهان خلقت فکر کنیم، من در این زندگی کوتاه سراسر پر فراز و نشیبم فهمیده ام به دنیا می آییم تا حس های مختلف را تجربه کنیم و خوشبخت آن بنده که در شرایط متفاوت برای تجربه دنیا، آزموده می شود و خوشبخت تر آنکه از این آزمودن شدنها دست پر برمی گردد و خدا مانند شبنم گلها بر پیشانی اش دست نوازش می کشد.
    از صحبتهاتون ممنونم بزرگوار و خوشحالم از آشناییتون
    لحظه هاتون همواره با لبخند حق 🌹 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی