شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

زندگی شیرین تر از آنست که فکرش را بکنی، فقط باید آنکه می بایست باشد، با تمام وجود باشد نه سایه و هاله ای از بودن
بخاطرت از خیلی چیزها گذشتم اما بخاطرم یک ذره گذشت نکردی
کاش می توانستی عظمت عشق مرا درک کنی
اما چه سود از گفتنهایی که حاصلش سکوت است
کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

پیام های کوتاه
بایگانی
پیوندها
  • ۰
  • ۰

امروز من 5

طلاق از دید خدای رحمان منفور است اما در بعضی شرایط لازم الزوم

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

امروز من 4

امان از دست همکار فضول و حسود
امروز مورد تشویق بسیار غیر منتظره مدیرم واقع شدم چون بلاخره الگوی ارزشیابی که ازم خواسته بود رو تهیه کردم و حالا دیگه خیلیا علیه من جبهه خواهند گرفت چون دیگه مجبورن از تعطیلاتی که برای خودشون تو گوشه های دنج اداره درست کرده بودن برگردن و کار کنن و علمشونو به روز کنن 
واقعا اجرای این برنامه ارزشیابی برام سخت و طاقت فرسا خواهد بود اما چون میدونم از توش نتایج شیرینی حاصل خواهد شد انجامش میدم و به خدا توکل میکنم که مبادا حقی از کسی ضایع کنم از خدا میخوام فقط بهم یک دید باز نسبت به همه مسائل پیرامونم بده تا بتونم درست تصمیم بگیرم و انشااله که این همکارای عزیز منو بلاخره عضوی از خودشون ببینند و بپذیرند بقول یکی از دوستان خدا مارو به بندگی پذیرفت اما بعضی مردم هنوز مارو به موجودیت نمیپذیرند چه حکایتیست ها 
اینم از امروز من
و اما تو که عزیز دلی و امروز کمرنگ تر بودی امیدوارم خوب و خوش و سلامت باشی بیخیال من خیالی نیست تو خوش باشی بسه
  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

امروز من 3

خندم میگیره از اسمی که روی این بلاگ گذاشتم از وقتی اسمشو گذاشتم باغ بهاران تنها چیزی که توش ازش خبری نیست بهاره

شاید بخاطر نبودنشه نمیدونم

به هر حال اومدم از این دو روز کذایی دیگه بنویسم دو روز که تو دلشوره و استرس گذشت تا بلاخره خدا بخواد تموم شد داداش کوچیکه سرباز هستش اونم تو یه استان مرزی از پنجشنبه طی پاس سرویس بهداشتی زمین خیس بوده خورده زمین دستش شکسته زنگ زد بهم گفت بیا دیدی آخر سر این پاس دسشویی و حفاظت از ناموسم کار دستم داد اولش زدم زیر خنده نمیدونستم طفلی دستش شکسته آخه ماجراها داره این قضیه

اوایل که با هزارتا غر غر رفته بود خدمت بهم میگفت فکر میکنم دارم عمرمو تلف میکنم منم برای اینکه دلداریش بدم بگم کارش چقدر مفیده میگفتم نه عزیز دل آبجی شما میری سربازی فکر کن داری از ناموست که باشیم من و خواهرا و مامان محافظت میکنی اگه تو و امثال تو نباشین ما تو خونه هامون چطوری امنیتمون حفظ بشه کشور حفظ بشه اونم میگفت آره حتمن که راست میگی شما مثلا ما پاس سرویس بهداشتی میدیم از شما و مملکت محافظت میکنیم و کلی میخندیدیم تا اینکه گفت دوستم دستش شکسته کدوم بیمارستان بره درست همون لحظه خنده رو لبم ماسید و گفتم داداش خودت دستت شکسته نه؟ دروغ نگو راستشو بگوها

خلاصه سرمونو درد نیاریم از پنجشنبه تا یکشنبه دنبالش بودیم از اون پادگان لعنتی در بیاریمش برسونیمش بیمارستان خانواده تو تهران تا عملش کنیم دکترای اون استان از سرشون باز کردن گفتن ما تجهیزاتشو نداریم حالا جالبه بگم اون استان اصلا مرکز ارتوپد کشور هستش بلاخره با هزار بدبختی تونستیم تو یه بیمارستان ارتش تو تهران پذیرش بگیریم و با یه حجمه نگرانی خانوادگی از نوع بیمارستان و بیهوشی و نحوه عملو جناب دکترو غیره و ذالک روبرو بودم که هی میگفتن ببریمش بیمارستان خصوصی عملش کنیم واقعا فکر میکنن خصوصی بهتره

واقعیت اینه که تازه بیمارستانهای دولتی و ارتش و سپاه و هر کوفتی از خصوصی خیلی خیلی هم بهتره چون تجربیاتشون بالاتره و دکتراشم ریلکس هستن از بس مردم مثل گوسفند زیر دستشون سلاخی شدن و این خیلی خوبه که من حداقل این تجربیات مزخرفو دارم هفته پیش خاله دوستم تو یه بیمارستان خصوصی با پنج میلون نزدیک دو یا سه برابر هزینه آنژیوگرافی, آنژیو شد و به سبب درست عمل نکردن پزشک معالج و سهل انگاری در اصل تشخیص و انتخاب اشتباه راه درمان پاراکلینیکی بیمار خاله بنده خدا با یه چشم نابینا در اثر آسیب لخته خون ایجاد شده حین عملیات آنژیو به اعصاب چشم از بیمارستان یه لامپی مرخص شد و هنوزم که هنوزه دارن خودشونو سرزنش میکنن که چرا به بیمارستان مرکز قلب تهران اعتماد نکردن

خلاصه بلاخره داداش ساعت چهار امروز رفت تو اتاق عمل و سرباز مملکت با چشم باز ساعت شش غروب افتخار آمیز از اتاق عمل دراومد بیرون و الانم خداروشکر خوبه یعنی لاقل زنده هستش حالا نمیدونم یعنی هنوز خبر نداریم از چپو چول جوش خوردن استخوانش هنوز که خبر دار نیستیم باید یه یک ماهی بگذره تا بگیم درود بر پزشکان بیمارستان ارتش 

البته امید چیز خوبیه قطعا

:))

خوب اینم از این بعد این نوبت بابا هستش که الان یک ماهه درگیر آزمایشات قلبشون هستم برای بای پس رگ های عروقی قلبشون که برام خیلی سخته بتونم متقاعدش کنم از عمل منصرف بشه و بهش بگم پدر من شما تحمل این عملو نداری من در شما اینو نمیبینم همینطوری مراعاتشو کنی بیشتر عمر میکنی دلم نمیخواد از دستت بدم من که جز تو تکیه گاهی ندارم اما واقعا سخته باید یه کاری کنم خودشون به این نتیجه برسند چون ممکن هم هست خطر تهدیدشون کنه اما بازم من با تمام وجود فکر میکنم عمل نکنه براش بهتره حتی از چهارتا دکتری که نظر دادن یکیشون که حاذق تر بود بی نهایت با من هم نظر بود اما پدرم هنوز به نتیجه قطعی نرسیدن امیدوارم زودتر برسن 

اینجا هم امید هنوز چیز خوبیست

:))

و اما تو که در من هر ثانیه زندگی میکنی با تو حرف میزنم خودم جواب میدم باهات قدم میزنم میخندم حتی نم نم درونم گریه میکنم من با تو زندگی رو هنوزم زندگی میکنم

اما در این مورد امید جواب نمی دهد تو مدتهاست برای من همین شده ای همینقدر کم و تازه قرار است باز هم تغیری حاصل نشود و همینقدر شاید هم کمتر باشی بمانی البته همین هم باز شکر هست

چی بگم خوب بازم بگم امید چیز خوبیست

آره باشه امید چیز خوبیست 

ولی بهت امیدی ندارما :))

سرکار هم که دیگر هیچی فکرت هزارجا مشغول است هی تو اتوماسیون نامه فوری برایت ارسال میکنند فوری جهت پیگیری فوری جهت جمع بندی فوری جهت برنامه ریزی فوری جهت کوفت

همین

چه باغ بهارانی داریم ما :)))) 

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

امروز من 2

روز سختی بود هنوزم دلم به درد میاد وقتی یاد حمید رضا کشاورز میفتم و مثل مادری برایش اشک میریزم و مانند خواهری غصه نبودنش را میخورم و قطعا خوب میدانم حمیدرضای عزیز چه جایگاه والایی دارد و اکنون در دامان خانم فاطمه زهرا س آرام گرفته است خوابهایی که مدام تکرار میشوند و رویایی که امام عصر عج را در آن ملاقات میکنم و پیغامی که برای او داشتم تا در مراسم یکی از دوستداران حضرت که مورد عنایت ایشان هستند شرکت کند و من نمیدانم او آنقدر حرف مرا جدی خواهد گرفت که برود امیدوارم اینطور باشد چون مطمئنم در آن خیری نهفته است که انشااله نصیبش بگردد به امید خدای رحمان

و این را هم بگویم که بی نهایت دلم برایش تنگ شده است اما بخاطر اینکه دلم نمیخواهد فکر کند بخاطر دلم آنحرفها را برایش نوشته ام و پیامک کرده ام تصمیم دارم در منظر دیدگانش نباشم بگذار خودش تصمیم بگیرد بگذار اگر میرود بخاطر آقا و یارانشان باشد بگذار اگر هم نرفت بخاطر وجود من نباشد نمیدانم چرا فکر میکنم از من از دیدن من فرار میکند و نمیدانم چرا اینقدر وجود من همچنان بعد از گذشت اینهمه سال برایش آنقدر شناخته شده نشده است که بتواند اطمینان کند حرف بزند و مدام فاصله نگیرد امیدوار بودم گذشت زمان به او خیلی چیزها را ثابت کند ولی گویا تاثیری نداشته است و این پنجمین سال آشنایی همچنان با سکوتی ممتد میگذرد سکوتی که در این سال 94 هنوز شکسته نشده است البته که دیگر برایم کمترین اهمیتی ندارد که او بگوید یا نگوید اما به لحاظ اینکه بتوانیم همراه هم برای هم مفید باشیم و یکدیگر را یاری کنیم تا بتوانیم به تعالی انسانی نزدیکتر گردیم این امر مهم و حیاتیست چون من نمیدانم چطور میشود مراقبش باشم مراقبم باشد چطور اینگونه میشود کمکمش باشم کمکم باشد و اینها همه سوالهایی است که در پیاپی تکرار سفارش هایی که میشوم ذهن مرا درگیر کرده است

خدا بزرگ است و اگر راه وجود ما را محیا کرده است که بر هم تاثیر مثبت داشته باشیم خودش بلاخره گشایشی خواهد نمود انشااله

امروز هوا چقدر گرم بود پاهایم ضمن درد برای خار پاشنه بسیار از داغی کف آسفالت پایانه آزادی در این بعد از ظهر سوزان تاول زده است گویا هر روز که میگذرد شرایط برای من سختتر میشود که امیدوارم به روزهای خوش و آسایش آینده امید دارم

خدایا میدانستی چقدر شکرگزارت هستم خیلی خیلی 

ممنونم بخاطر بودنت و بخاطر اینکه مرا بنده ی خودت میدانی

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

امروز من 1

روز خوبی به نظر نمی رسد با اینکه اولین روز ورود من به بیان است و همیشه اولین روزی که به خانه ای قدم گذاشته ام پر از شادی بوده ام و برای دلم نوشته ام اما امروز به شدت غمگینم و اینبار برای پدری میخواهم بنویسم که برای من اسطوره ای از پایمردی گذشت و ایمان به خدا است او امروز سه روز است که پسرش تنها یادگار زندگی مشقت بارش را از دست داده است او سه روز است که موهای گچ گرفته اش پای تخته کلاس و درس بیشتر برفی و سپید گشته اند و قطعا قلبش پر از اندوه و درد است و من نمیدانم او چقدر می تواند صبر پیشه کند و مثل همیشه شکرگزار باشد و حتی یکبار هم به خدا نگوید چرا؟! زیرا من از دیشب که این موضوع را مطلع شده ام خوابم پر از کابوس شده است و مبهوت و متحیر مانده ام حتی سرکار هم نرفته ام تا با خودم خلوت کنم گاهی وقتها آن فردی که از میان ما میرود نابهنگام میرود در اواسط نوزده سالگی میرود آنقدر خوب است آنقدر در همان جوانی اش سعی کرده است پخته زندگی کند و مرد بار بیاید که آدم دلش به درد می آید و هزار بار می گوید آخر چرا؟! چرا باید انسانهایی که میتوانستند در زندگی خود و دیگران اینقدر اثر گذار بوده و باشند دیگر نباشند و این سوال های ذهنی مرا رها نمیکنند که آیا واقعا سرنوشت ما باید همانی باشد که تعین شده است و من که به اختیار زندگی راسخ بوده ام اکنون به جبرش ایمان می آورم که خود گویا نمک سود شده ی تمام دردهای از پیش تعین شده اش هستم امروز پسرم برای همدردی با مدیر مدرسه اش پیراهن مشکی به تن کرد و من سراپای او را بوییدم و هزار بار بوسیدمش انگار مبادا او هم آخرین بارست که در آغوش من قلب نازنینش میتپد نمیخواهم به قولی نفوس بد بزنم اما واقعا چه تضمینی برای دیدار دوباره ما وجود دارد چه وقتی چه فرصتی هست که بگذاریم بعدنها به هم بگوییم دوستت دارم و برایم با ارزشی 

من نمیدانم آقای مدیر چه روزی آخرین بار بود که به پسرش گفت حمید رضایم برایم عزیزی مراقب خودت باش و نمیدانم آخرین باری که مادرش آیت الکرسی بدرقه راهش کرد کی بود و آیا فرصت کرد در آن روز یک دل سیر در چشمان پسرش خیره نگاه کند و او را چون قایقی آرام در دریای عشقش سیراب کند

همیشه در بیان کلمه دوستت دارم آنقدر اصراف کرده ام تا هیچوقت بدهکار دلم نباشم مبادا روزی برسد و دیگر فرصتی نداشته باشم تا به همه عزیزانم بگویم عاشقانه میپرستمتان و فکر میکنم این خیلی خوب است حتی اگر روزی من نباشم هم قطعا تمام پژواک های عاشقانه ام و و تصاویری که نقش زده ام در خاطره ها حک میشوند امروز بعد از ظهر به مراسم ختم آن نوگل باغ پدرش خواهم رفت و واقعا نمیدانم چگونه باید به آن پدر و مادر دردمند که فرزندشان قربانی بی توجهی و سهل انگاری یک نفر شده است تسلیت بگویم من واقعا چه باید بگویم؟!! نمیدانم!!

بگذار فقط بگویم خدا برای هیچ پدر و مادری نخواهد و انشااله همه در کنار هم خوش باشند و از همین الان خنده های مضحک دست روزگار بر این جمله ام درونم طنین انداخته است

  • شکوفه