سه روزه مدام بارونه، طبیعت زیبای سیاهکل، لاهیجان، استارا، تالش، رشت، سنگر و یه عالمه شهر دیگه که ازش بازدید داشتیم ادمو به هیجان میاره دلم میخواد یه روز بیام استارا زندگی کنم در یک روستایی نزدیک امامزاده، هر وقت دلتنگت شدم بیام یه دوری بزنم تو را نفس بکشم ارام بشوم برگردم به دنیا
امروز ماموریت ما تموم میشه و برمیگردیم تهران
از همین الان دلم گرفت
دیشب خواب عجیبی دیدم در یک کلبه جنگلی کوچولو توی یک دیزی سنگی سر هیزم ابگوشت بار گذاشته بودم و مدام منتظر مهمانی بودم که نمی دانستم کیست، هی میرفتم سر یه پلی که رودخانه زیرش در جریان بود و دوردست را نگاه میکردم اما هیچکس نبود صدای اب صدای پرنده ها صدای نوک زدن دارکوب به درخت، بسیار دل انگیز بود
ان سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
نیامد
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
.
کاش روزی به وبلاگت می امدم میدیدم یک خط نوشته ای انهم فقط برای من