😍😘😘😘
😍😘😘😘
دیشب رفتیم جلسه معارفه با خانواده ای که داداش کوچیکه چهارساله دوستش داره و وا عجبا از طرز برخورد خشک و بی روحشون، و عجیبتر اینکه امروز غروب زنگ زدم آدرس محل کارشو بدم برای تحقیق، مادرش گفت موضوع از نظر ما تموم شدست، نظر ما صدرصد منفیه، هر چی گفتم دلیلش چیه گفت به نظر ما روحیات دو خانواده به هم نمیخوره، بهش گفتم اما پای محبت دو جوان مطرحه، بیاین با هم صحبت کنیم شاید حل شد، گفت نه که نه ، بی هیچ دلیل منطق پسندی
گفتم دیشب هر چی ما پرسیدیم ملاکهاتون چیه، شما گفتین مسایل اخلاقی، معنوی و رفتار طرف برامون خیلی مهمه، چطور در عرض یک ساعت به ارزیابی این موارد دست پیدا کردین از ما بی احترامی دیدین اگر موضوعات مالی مطرح هست بگین در موردش صحبت میکنیم، اما هیچی نگفت
داداش زنگ زده شوکه شده بهم گفت اینا چی میگن، دختره زنگ زده بهش گفته خانوادم میگن ملاکهای ما رو ندارین و دلایلش اونقدر مسخره بود که تا یک ساعت فقط متحیر مونده بودم پدرش گفته باباش دیسیبلین ظاهری نداره دفترچه بیمه هم نداره اگه بیفته خونه پسراش باید خرجشو بدن، دلیل دیگشون این بوده مامانم به پسرش زیادی محبت میکنه پسره مامانیه، تازه برادرش گفته من سال نودوسه این پسر رو با سه تا دختر دیدم که دوست دختر بازی میکنه، خنده دارش اینه اون سال برادرم درگیر سربازی بود و جالبه بخاطر اون تحفه حلقه می انداخت و چطور اصلا یکی میتونه اینطور صراحتا سال بگه، وای چقدر ملت عجیب و غریب شدن
خلاصه اینکه به داداش گفتم دختره میخواسته بهت نه بگه تو رودربایستی گیر کرده و از طرف خانواده با زبون اونا نه گذاشته تو دامنت
خلاصه اینکه طفلی شرایط روحی داغونی داره، میگه بخاطرش خونه خریدم چقدر بی مرام بود
دلم براش کبابه، خودم هم غصه نبودنت داغونم کرده
کلا اوضاع وحشتناکیه، خدا خودش کمک کنه
.
گرچه چون موج مرا شوق زخود رستن بود
موج موج دل من تشنه ی پیوستن بود
یک دم آرام ندیدم دل خود را همه عمر
بس که هر لحظه به صد حادثه آبستن بود
خواستم از تو به غیر از تو نخواهم اما
خواستن ها همه موقوف توانستن بود
کاش از روز ازل هیچ نمی دانستم
که هبوط ابدم در پی دانستن بود
چشم تا باز کنم فرصت دیدار گذشت
همه ی طول سفر یک چمدان بستن بود
"قیصر امین پور"
روحش شاد و یادش گرامی باد🌹
هر وقت هستی کنارم، هر وقت میام مطمین بشم همیشه همراهمی، یکدفعه چشم باز میکنم میبینم نیستی و یکهو دلم فرو میریزه، یکهو میبینم چقدر خالی ام، چقدر تنهام
دیروز غروب با داداش کوچیکه رفتیم برای خونش کابینت بگیریم مرکز دست دوم فروشها در خلازیر، از شیر مرغ تا جان آدمیزاد که میگن همونجاست، اما معاملمون نشد عجیب دندون گرد هستن برگشتیم خونه و تصمیم گرفتیم تو دیوار و شیپور بگردیم لاقل زحمت سروکله زدن با اونها رو نداره
حالا یه چی بخوای به سمساری بفروشی یه پول سیاهم به قولی کف دستت نمیزارن
جمعه یک عالمه کار دارم، موضوع کابینت حل بشه، اسباب بازی سیسمونی آبجی کوچیکه مونده، آماده بشم برای رفتن به اداره، ناهار بزارم، اجاق گاز خیلی کثیف شده، اگه فرصت بشه به کارای شخصیم هم برسم که عالیه، همه اینها در کنار احوال داغونو تب و لرزم
قوربون اسم قشنگت برم که اسطوره صبری
خودت میدونی دلتنگیهایم چه میکنند با من
کجایی مهربانم
دلتنگتم