بعد از گذشت چندسال از بیماری ام و ادامه زندگی عادی، دوباره همه چیز از اول شروع شد، باز هم دکتر و آزمایش و تخت بیمارستان، باز هم ام آر آی و تشخیص هر دکتری به زعم خویش
نمی خواهم بیشتر بنویسم چون اگر ادامه بدهم و یاد گذشته ها کنم اشکم روان می شود و اینبار من نباید گریه کنم باید در آرامش کامل فردا صبح آزمایش خون بدهم تا ببینند پرولاکتین خونم باز هم اینقدر بالا خواهد بود میدانی برای خودم کلی دکتر شده ام وقتی سونوگرافی واژینال میشدم آنقدر درد داشتم که دکتر شروع کرد به حرف زدن که حواسم را پرت کند و از اصطلاحات علمی به کار رفته در صحبتهایم متعجب پرسید چی خوندی شما؟! نکنه همکاریم
راستی دکتر خودم دوست عزیزم رفته برای همیشه خارج از کشور، بدون اینکه با من خداحافظی کنه، امروز فکر کردم میبینمش با دست گل رفتم مطبش و نوبت از قبل هم گرفته بودم اما منشی با صدایی آرام و غمگین از بهت من، گفت خبر نداشتید ایشون از ایران رفتن و دوستشونو جای خودشون گذاشتن مریضهاشون اذیت نشن ایشونم دکتر خوبی هستن
دسته گل را گذاشتم روی میز و نشستم، دکتر جدید هم خانم مهربان و کم سنی بود و کلی از بابت گل تشکر کرد
امیدوارم فردا میزان هورمون پرولاکتینم نرمال باشد و تی اس اچ هم حکایت از کم کاری تیرویید نداشته باشد
میدانی من این راهها را چندین بار رفته ام، وقتی دکتر برایم این آزمایش را نوشت با نگاهی مهربان گفت بعد از جواب این آزمایش نظر خواهم داد و من در جوابش گفتم انشالله که تومور مغزی نداشته باشم فقط این را کم داشتم و خانم دکتر با نگاهی متعجب گفت خوب نیست مریضت اطلاعات زیاد داشته باشد اجرای پروتکل درمان برای دکتر آن مریض سخت میشود که در جوابش لبخند زدم و گفتم نگران نباشید مریض آرام و بی آزاری دارید و خداحافظی کردیم
این هم از امروز من
نمیخواهم از تو هیچ حرفی بزنم که مطمینم گریه میکنم همین الان بغضم گرفت
فعلا خداحافظ
یاد روزهای گذشته که بودی و حالا دوباره همان مسیر و اینبار تو نیستی