شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

زندگی شیرین تر از آنست که فکرش را بکنی، فقط باید آنکه می بایست باشد، با تمام وجود باشد نه سایه و هاله ای از بودن
بخاطرت از خیلی چیزها گذشتم اما بخاطرم یک ذره گذشت نکردی
کاش می توانستی عظمت عشق مرا درک کنی
اما چه سود از گفتنهایی که حاصلش سکوت است
کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

پیام های کوتاه
بایگانی
پیوندها
  • ۱
  • ۰

ما را زمانه دل نفریبد به هیچ روی
الا به موی دلکش و روی نکوی دوست

  • شکوفه
  • ۱
  • ۰

گرم نه پیر مغان در به روی بگشاید 

کدام در بزنم چاره از کجا جویم...

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

موسیقی عشق

امروز پنجمین روزی است که بعد از اداره سرگردانم و دیوانه وار در این شهر به دنبال تو می گردم، قلبم ندای تو را سر می دهد و چشمانم به افق هر نگاهی خیره است تا شاید آشنای خود را بیابد،

صدایت هنوز هم در گوش جانم شنیده می شود و زیباترین موسیقی عشق را می نوازد،

من هنوز هم در رویاهایم با تو قدم برمیدارم، اما تو هنوز هم صدای قلب مرا نمی شنوی،

من بی تابم و عاشقانه می پرستمت و تو شاید نام مرا دیگر حتی با خودت تکرار هم نمیکنی،

شاید فقط من بدانم که مولانا چه کشیده است 

شاید...

 

ایستگاه بی آر تی فردوسی

 

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

سرنوشت را باید از سر نوشت؛ 

شاید اینبار کمی بهتر نوشت

عاشقی را غرق در باور نوشت؛ 

غصه هارا قصه ای دیگر نوشت

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

🌹🌹🌹

دلم گرفته سایه، تو هم رفتی 

و فروغی دیگر در این شبهای سرد طلوع نمی کند 

همه می روند، آری

نام نیک چیز دیگر است 

 

 

از ما بماند باقی انشااله

 

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

به دست باد صبا بوی زلف خود بفرست 

مگر به حال خود آید دل پریشان حال 

ابن حسام خوسفی

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

چندیست گرفتار مکر زنان شده ام بلکم مردانی که بدتر از زنان دسیسه چینی میکنند و مدام حرف روی حرف می گذارند، تا امروز فکر میکردم این خصلت در مردان کمتر است، اما اینروزها چیزهای عجیبی به من ثابت می شود 

 

عجیب تر آنکه تازه فهمیده ام چه حرفهایی پشت سرم گفته اند و چه نسبتهای احمقانه ای به من بسته اند 

حدود دوسال پیش از دفتری که تخصصش را داشتم بخاطر مدیر ابلهی که بر کار گماردند انتقالی گرفتم و امروز میبینم دلیل آن اذیت و آزارها از نظر آنها این بوده که من مهره مار دارم و مخ معاون مجموعه را زده بودم، هیهات از دست این مردمان نامرد، 

جالب است که در این دفتر فعلی با مردان بسیاری کار میکنم که به من بیش از نزدیکانشان اعتماد دارند و مانند یک مرد دوشادوش آنها برای کشورمان میجنگیم 

حالا میگویند یک عده لاابالی این حرفها را در آورده شما ببخش و برگرد ما به تخصص شما نیاز داریم و جالب مدیرم جوابشان را داد، گفت مگه ایشان بازیچه دست شما هستند که روزی به تهمت برانید و روزی دیگر داییه نیاز کشور دست بگیرید، این نیاز شما چقدر است بفرمایید ببینیم ارزش دارد یک خانم باز هم آبرویش را بگیرد کف دستش پا میان شما جماعت مضحک بگذارد؟!

وای نمیدانی من چقدر رنگم سرخ شده بود بعد از حرفها و غرش های سهمگین مدیر،

فرستاده دفتر قبلی با شرمساری راهی شد و فقط گفت این خانم از هر زنی که تاکنون دیده ام محکم تر و دلش قرص تر است 

و من در دلم زمزمه میکردم چقدر نادان هستید وقتی یکی را مثل او دارم که چنان خورشید در دلم همواره در طلوع است، چطور توانستید این تهمتهای ناروا را به من بزنید 

حراست اظهارم کرد نبش قبر کند، مدیران و رووسا عوض شده اند و مرسوم است هم جناحی ها از جناح مخالف انتقام سخت بگیرند و آبروی هم بریزند، حتی یک کلمه حرفی نزدم، فقط گفتم من واگذار کردم به خدا که خوب حاکمیست برای حکم کردن، شما هم اگر دنبال مقصرین هستید به خودتان زحمت بدهید طبق وظیفه خود تلاش کنید شاید یافتید والسلام 

چنان آرام راهرو و پله های ساختمان قبلی را ترک کردم گویی اصلا تابحال آنجا نبوده ام، برگشتم دفتر فعلی و از تمام بچه ها تشکر کردم که حمایتم کردند، آقایون و خانمها همشون با لبخند به من دستمریزاد گفتند، مدیر گفت میدانستم دختر عاقلی هستی به همین خاطر نیازی ندیدم قبل رفتن به حراست توصیه ای به شما داشته باشم، 

مومن باید سیاس باشد

 

مکروا و مکر اللّه و اللّه خیر الماکرین 

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

❤️🌹

  • شکوفه
  • ۱
  • ۰

تو...

تو رشک آفتابی کی به دست سایه می آیی

  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

عشق درون ماست و از ماست، دیگر من نیست، اوست که همچنان هست، مانند فصادی که برای مداوای مجنون میخواست رگ مجنون بزند برای مداوای سرگشتگی اش از او خون بگیرد، که ناگهان دستش را گرفت و گفت مراقب باش رگ لیلی نزنی او در من است، از من است، با من است... 

این است حقیقت عشقی که مدام در قلب و روح و روان می جوشد 

عشقهایمان پایدار و سرمست از یاد خدا، یاد علی و خاندان پیمبر ص 

عید هممون خیلی مبارک  

 

مدتهاست دیگه از خوابهایم و رازهایم با خالق هستی نمینویسم، اما اینبار خیلی دلم میخواهد واقعه ی امروز را تعریف کنم، نمی دانم چرا... 

دیشب خواب دیدم مادرم به من سپرد نذری عدس پلوی عاشورا را بلند شوم بپزم و خودش رفت پی کار دیگری، تعجب کردم همینطور با خودم میگفتم امروز که عاشورا نیست، امروز عید غدیر است، بلند شدم شروع کردم به پختن غذا، وقتی غذا آماده شد ظرف غذای نذری کشیدم، همه خوردند غذا کم آمد گفتم وای پس چرا اینقدر کم پختم برای توزیع بین مردم که نماند، دیدم پسرکی با لباس های پاره و نامرتب از کنار دیس غذا ذره ذره لقمه برمیدارد و در دهانش میگذارد میگوید همین کم هم قبول است، یک آن به خودم آمدم دیدم به جای عدس پلو، شوید باقالی پلو با مرغ پخته ام، سریع رفتم سر قابلمه ای که مادرم کنار گذاشته بود دیدم عدس نیم پز شده آنجا مانده، خواهرم نرگس آمد گفت اشکال ندارد این را هم بپزیم، ناگهان در خواب بخاطرم آمد که برای سلامتی نرگس نذر کردم یکی از اعیاد احسان میکنم، از خواب پریدم هنوز گیج بودم، دست و صورتم را امدم بشویم یادم امد تنها بسته مرغی که داشتم را از فریزر گذاشته ام بیرون یخش باز شود و میخواستم خورشت مرغ بپزم، آنوقت بود که ناهار امروز را شوید باقالی پلو با مرغ پختم و هی نگاهش کردم گفتم من این را به نیت مهمان علی ع بودن میپزم و سلامتی هممون ولی کم است نهایت یک نفر را بتوانیم غذا بدهیم، تازه اگر خودم کم بخورم، وقتی غذا حاضر شد، برای خودمان ریختم خوردیم برای مهمانمان هم کشیدم گذاشتم کمی بخارش برود بعدا بکشم در ظرف یکبار مصرف، یک تکه مرغ بزرگ تر را برای مهمانمان گذاشتم و برای خودم کمی از استخوانهایش ماند، تا غذا خوردیم گفتم من این یک عدد غذای نذری را ببرم ببینم قسمت کیست که در خواب من بوده است، لباس پوشیدم ظرف غذا را برداشتم و ناخودآگاه دستم رفت به سمت قاشق و چنگال، با خودم گفتم چرا من اینقدر گیج میزنم، نذری را که با قاشق نمی دهند همسایه ها خودشان ظرف دارند ببینیم کدامشان عید را خانه مانده است قسمتش می شود، اما گفتم حتما لازم بوده است، قاشق و چنگالی در کیسه فریزر پیچاندم گذاشتم کنار ظرف غذای یکبار مصرف و راه افتادم، همسایه ها که قاشق و چنگال دارند پس قرار است این قسمت کسی در خیابان شود، در فکر بودم در کوچه را باز کردم مردی با صورتی آفتاب سوخته و تکیده از گرمای سه بعدازظهر از جلویم رد شد، کوچه را نگاه کردم آیا کسی بود که فکر کنم به این غذا نیاز دارد، ولی کسی نبود، با خودم گفتم حتما قسمت همین آقا است، رفتم جلو گفتم بفرمایید آقا، نگاهم نکرد با تعجب ظرف غذا را نگاه میکرد، گفتم غذاست، گرفت و گفت قبول باشد، گفتم مهمان حضرت علی ع هستید، سریع برگشتم سمت خانه، رفتم بالا و با آرامش مانتو را در اوردم رفتم دستهایم را شستم و یک آن گفتم حکمتش چه بود، آیا آن مرد مستحق بود؟! از سر کنجکاوی از بالکن آشپزخانه کوچه را نگاه کردم دیدم مرد رفته کنار دستگاه خودپرداز تا کار بانکی انجام بدهد و موقع رفتن از آنجا مشمای غذا را برداشت و ناگهان پسری با لباس های از کار نامرتب با چرخ دستی اش از کوچه کناری داخل خیابان پیچید، همینطور مبهوت آن صحنه را نگاه میکردم ببینم چه میشود، پسرک زباله گرد بود در برق آفتاب چرخ دستی زباله های جمع کرده را به زور هول میداد، مرد صدایش کرد و غذا را به او داد، من همانطور متحیر مانده بودم که آن پسر که در خواب دیدم همین بود، پسر سرش را بالا آورد غذا را گرفت دید قاشق هم داخلش هست لبخند زد و از مرد خداحافظی کرد، مرد موقع رفتن چیزی به او گفت، احتمالا او هم گفته است؛ مهمان حضرت علی ع هستی  :))

  • شکوفه