شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

شکوه زندگی

زندگی شیرین تر از آنست که فکرش را بکنی، فقط باید آنکه می بایست باشد، با تمام وجود باشد نه سایه و هاله ای از بودن
بخاطرت از خیلی چیزها گذشتم اما بخاطرم یک ذره گذشت نکردی
کاش می توانستی عظمت عشق مرا درک کنی
اما چه سود از گفتنهایی که حاصلش سکوت است
کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل/ که فردا بر سر خاکم نشینی

پیام های کوتاه
بایگانی
پیوندها
  • ۰
  • ۰

امروز من

چقد دلم برات تنگه
کاش بودی جای این اشکا باهات دوکلمه حرف میزدم
  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

امروز من

هزارتا فکر و ذکر بخاطر اینده ای که برام روشن نیست تو این اوضاعو احوال دست از سرم برنمیداره
واقعا چرا چه حکمتیه که زندگی بعضیا اینقدر پیچو خم داره بارها از خودم پرسیدم و فقط به یه چیز رسیدم
شاید خدا اونارو بیشتر دوست داره دلش میخواد همیشه یادشون باشه چقدر محتاجشن شایدم من با این توجیه خودمو اروم میکنم نمیدونم
نشد راحت بخوابم لاقل برم عبادت بلکم خدا صدامو شنید بخاطر پسرم بهم لبخند زد و فردا یه روز قشنگ پر از سلامتی شد
خدارو چه دیدی مگه میتونی بگی نه مگه میشه

راستی وبلاگت چرا قالبش درست نمیشه سر تیتر وبلاگتم مدتهاست عوض کردی دلم گرفته بود رفتم بازم بخونمت هر پستتو بیش از هزار بار خوندم بازم رسیدم به عاشقانهات براش دلم گرفت خوشبحالش که تورو اینهمه داره
  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

امروز من

توکلم به خداست خودش پشت و پناه همه باشه منم قاطی بقیه
  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

امروز من

دلم نمیخواست هیچکی در اون شرایط منو ببینه پاک ابروم رفت نم نم بی صدا اشکام سرازیر شدن یواش یواش خودمو به اسانسور رسوندم خوبه مانتوم سرمه ای تیره بود لکه های بزرگو نشون نمیداد با یه مکافاتی تو ماشین نشستم صندلی رو کثیف نکنم خودمو کشوندم خونه پسرم از رنگ و رخم ترسیده بود فقط سریع رفتم تو حموم زیر اب نشستم الان میشه گفت بهترم اما هنوز بشدت.... دارم فردا باید برم دکتر نمیدونم مهدیه فردا شیفت بیمارستان هست یا نه
از وقتی عروسیش نرفتم سرسنگین شده شایدم بخاطر ازدواجشو زیاد شدن کاراش باشه نمیدونم
یه چیزی درست کردم اقا پسر شام بخوره خودم میلم نمیکشه فقط میخوام بخوابم امیدوارم شب حالم بد نشه طفلی اقا پسر چیکار کنه اون براش سخته هنوز بچه هستش و خیلی چیزا نمیدونه
  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

امروز من

تونستم خودمو به نمازخونه برسونم دراز کشیدم و شروع کردم سوره واقعه رو زمزمه کردم همینطور عرق سرد رو پیشونیم نشسته بود کل صورتم مثل گچ سفید شده بود کم خونی شدیدی که امروزصبح بطور ناگهانی برام پیش اومد کاملا منو از پا دراورد هر کاری کردم بتونم یه چیزی بخورم نتونستم حالت تهوع داشتم یکی از همکارا داشت نماز میخوند چشمش بهم افتاد صورتش پر از تعجب شد گفت سلام سعی کردم سرمو در جوابش تکون بدم دیگه نفهمیدم دقیقا چی شد فقط خوب یادمه صدای همکارمو میشنیدم که کمک میخواست دقایقی بعد بهوش اومدم تمام تنمو مقنعه روی سرم خیس اب بود یکی شربت قند به زور میریخت تو حلقم و اجازه نمیدادن بگم من دیابت دارم وقتی حالم کمی جا اومد متوجه شدم لباسام... خالی شده با اژانس برگشتم خونه
  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

امروز من

چند روز بود حس میکردم احوال جسمیم رو به وخامت هستش و اون روزای سخت مقابله با اون بیماری برام تداعی میشد اما بهش توجه نمیکردم تا امروز که واقعا مطمین شدم اوضاع جسمیم واقعا خوب نیست دارم خودمو میزنم به اون راه
اونقدر حالم بده نمیتونم بشینم اونقدر بدم که شاید این اخرین نوشته من باشه حتی
تا این اندازه
فشارم از شدت پایین اومدن حجم خون افتاده دستو پاهام بدنم سرد شده و دارم تو اینحال به خودم میخندم که بازم انگشتام میلرزنو دست از نوشتن برنمیدارم
فقط اینش خوبه که تو اینجا نیستی هر دری وری بنویسم نگران احوالتو نگرانت نمیشم
میشه به من گفت یه دیوونه که میتونست شاعر بزرگ و نویسنده قهاری بشه اما بخاطر عشقش از نوشتن دست کشید و شد راوی خاطرات مضحک زندگیش
همین
  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

امروز من

میدونی ادم بعضی وقتا یاد یکی که براش خیلی عزیزه میفته و یادش میفته اون یه گوشه ای از این دنیا با یکی غیر تو خوشه اونقدر که یادش بره تو هم یه گوشه ای از دنیا دلت هوای اونو میکنه قلبت درد میگیره وقتی یادت میفته چطور سکوت کرد وقتی یادت میفته چقدر داشتیش وقتی گذشته ها ثانیه به ثانیه ناخوداگاه با یک حس نوستالژیک با یه بوی عطر با یه حرف قشنگ که از یکی دیگه میشنوی با دیدن مهربونیهای بقیه به هم و با خیلی چیزای دیگه فکر کنم حق بدی به خودت که اونقدر دلتنگ بشی که بشینی این حرفای دلتو کلمه به کلمه خط به خط بنویسیو گلوپ گلوپ اشک بریزیو زیر لب بگی الهی که خوشبخت باشین الهی که همیشه لباتون بخنده الهی اگه یه ذره مال من بودی همه وجودت شیش دانگ فقط مال عشقت باشه
همین
  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

امروز من

خیلی وقت بود خودمو تنبیه نکرده بودم
ادم اگه ادم خوبی نباشه لیاقت نعمتهای خدای رحمانو نداره اب غذا اسایش اینا نعمتهای حیاتی و بزرگ خدای متعال هستش چقدر اونموقع حس میکنی ضعیفی و این خداست که قادر مطلق هستش
روزه گرفتن تو وقتایی که از خودت بدت میاد بهت کمک میکنه با خودت اشتی کنی چون خدا که همیشه عاشق بنده هاشه مگه اینکه خودت نخوای دوستت داشته باشه تازه بازم اونموقع هم حواسش بهت هست مثل یه مامان که مراقب بچه تخس خودش هست تا بلاخره رام کندش
الان من دارم کم کم با خودم اشتی میکنم
: )))
  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

امروز من

خدا هیچ خونه ای رو بدون مرد نکنه
الهی امین

خیلی مسوولیت کل زندگی برای یک زن سخته مدیریت منزل کار بیرون تربیت فرزند وای از همه بدتر خرید خونه اوردن خریدا به طبقه چهارم
خلاصه اینکه خیلی سخته
خدا صبر و توان بده انشااله
  • شکوفه
  • ۰
  • ۰

امروز من

حس خوبی ندارم از خودم عصبانی ام
من دروغ گفتم و بیشتر این ناراحتم میکنه که از روی ترس دروغ گفتم این خجالت اوره ناجی حق داره هر چی بگه
دو روزه فکر میکنم خدا اصلا منو دوست نداره دیگه باهاش حرف میزنم نماز میخونم گوش نمیکنه حتی انگار میگه دیگه با من حرف نزن دیگه نماز نخون
میدونی چیه به این که برای خدا شریکی قایل نشی و جز او از هیچکی نترسی باید حتما برسی تا بتونی از خودت راضی باشی من بهش رسیده بودم ولی بخاطر ترس از مدیرم و منافع کاری دیروز دو تا دروغ گفتم اولی رو که گفتم مجبور شدم دومی رو هم بگم درست در همون لحظات تمام تنم داغ شده بود کف پام انگار رو اتیش بود صورتم سرخ شده بود من با تمام وجود خدارو حس کردم که با تاسف داره منو نگاه میکنه
)):
ادم بدی هستم
  • شکوفه